دنیای مونا
عشق سید علی
عشق سید علی...حجاب اسلامی...

پدرم در یکی از شهرستان های ایران شرکت بزرگی دارد،من جز خودم 2تا برادر دیگه دارم.وضعمون بد نیست،پدرم 18سالم بود برایم یک ماشین خرید تا مسافت خانه تا دانشگاه را با ماشین طی کنم.بزار یکم به عقب برگردم،در دوران مدرسه راهنمایی،دنیایم داشت از کودکی فاصله می گرفت،دوستانی پیدا کرده بودم که مرا با چیزهای جدیدی آشنا کردند!ساعت بیکاری می نشستیم و باهم حرف میزدیم.ولی اکثر حرفای دوستانم درمورد دوستان جنس مخالفشان یعنی دوست پسراشون بود.به قدری به رابطه با یک پسر کنجکاو شده بودم که تصمیم گرفتم برای مدتی هم شده این رابطه را تجربه کنم!ساناز یکی از دوستانم بود که با پسران زیادی رابطه داشت،نمیدانم چه شد که بهش گفتم منم علاقه دارم با یک پسر دوست شوم!خنده ای کرد و گفت تو تیپت به این کارها نمیاد.بعدازظهر باهامون بیرون میای؟دو دل بودم ولی گفتم باشه.گفت با این ریخت میخای بیای بیرون؟گفتم مگه ریختم چشه.گفت هیچی ولی با چادر کسی محلت نمیکنه.اگه دوست پسر میخای چادرتو در بیار و یکم به قیافت برس.نمیدانم آن لحظه چم شده بود.هرچیزی گفت جواب مثبت دادم

خانواده من یک خانواده مذهبی بودند و روی چادر من خیلی حساس بودند.زمانی که به خانه رسیدم در فکر این بودم چگونه بعدازظهر بدون چادر بیرون بیام.در همین فکر بودم که پدرم مادرم را صدا کرد،گفت خواهرش(عمه ام) امروز از سفر سوریه برمیگردن،بعد از ظهر باید بریم به استقبالشون!برادرانم خوشحال بودند ولی من گفتم نمی توانم بیایم،فردا امتحان دارم!لحظه ای نگذشت خود را در خانه تنها دیدم،یاد حرفای ساناز افتادم.به کمد لباس هایم رفتم و یک مانتوی قشنگ که عید خریده بودم،بیرون آوردم،جلوی آینه قرار گرفتم و سعی کردم مثل ساناز شم.برای اولین بار بود تصمیم گرفتم موهایم را کمی بیرون بدم.در را باز کردم و از خانه بیرون رفتم

هیچوقت باورم نمیشد همچین کاری کنم،به سمت خانه ساناز رفتم.ساناز وقتی منو دید لبخندی زد(خوشگل شدی عزیزم...از این حرفا) گفتم حالا باید چکار کنم؟گفت برای جلب توجه پسرها،اگر بهت نگاه کردند باید لبخند بزنی،اصلا هم هل نشو.امروزو من بهت کمک میکنم.شروع به قدم برداشتن کردیم که متوجه نگاه مردم شدم!سر یه کوچه بودیم که یک پسر موتوری چیزی به ساناز گفت و ساناز لبخندی زد،منم یاد حرف ساناز افتادم و لبخندی زدم.قدم ها رو بیشتر برداشتیم متوجه شدم شخص موتوری داره دنبالمون میاد.یاد حرف ساناز افتادم که گفت هل نشو.یهو در یک جای خلوت جلویمان سبز شد کمی ترسیدم ولی دیدم میخواهد با من حرف بزنه.ساناز دستم را گرفت گفت واستا،دیدم پسره کاغذی رو بهم داد و رفت.شمارشو داخل کاغذ نوشته بود،ساناز بهم یا داد که از باجه بهش زنگ بزنم.یک ماه از آن ماجرا گذشت که دیدم عاشق این پسره شدم.خانواده ام به رفتارهایم مشکوک شده بودند و دعواهایم از اون روزها شروع شد.از چادر فاصله گرفتم(فاطمه خانووم باور کنید منم یه روزی مثل شما چادری بودم...)متوجه شدم دیگه  مثل ساناز شده ام!حمید(دوست پسرم) خیلی بهم ابراز علاقه می کرد و میگفت قصد ازدواج با من دارد.خیلی از لحاظ عاطفی بهش وابسته شده بودم و یادمه بهش میگفتم:من بدون تو یک دقیقه هم زنده نمیمونم عزیزم،تو عشق منی... در یکی از این شب های دوستیمون،تو رختخواب بودم که گوشی رو برداشتم شروع کردم به اس ام اس دادن،نمیدانم چه شد حمید حرف رو به س.ک.س کشاند و گفت نیاز شدیدی داره.من ابتدا مخالفت کردم ولی گفت تو باید درکم کنی..تو اگه دوسم داری باید به خواسته های من توجه کنی.ما دیر یا زود باهم ازدواج میکنیم.ولی من مخالفت میکردم چون میترسیدم از یک طرف هم به حمید خیلی علاقه داشتم.گفت که اگر قبول نکنم با من قهر میکند و مرا ول میکند.فکر کردم اگر یکبار اینکارو برای آقاجونم انجام بدم خیلی پیشش عزیز میشم و منو بیشتر دوست خواهد داشت.به ناچار یک روزی باهاش قرار گذاشتم و حمید مرا به خانه اش برد.من آن روز با حمید رابطه برقرار کردم .روزها از ان ماجرا گذشت،متوجه رفتار حمید شدم.توجه او نسبت به من کمو کمتر شد تا یک روز گفت دیگر به من علاقه ای ندارد و میخواهد از هم جدا شیم.زندگی برایم سیاه شد،دیگر هیچ شبی خواب نداشتم.حمید مرا فریب داده بود و به خواسته اش رسیده بود.(در این موقع مونا اشک از چشمانش جاری می شود و به خود میگوید: خدایا من با خودم چه کردم)نمیدانم آینده ام چه خواهد شد.فاطمه خانوم یعنی خدا منو میبخشه؟ دلم خیلی گرفته

پ.ن: وقتی وجود شیطان را درک نمیکنیم

مونا می گوید از ساناز دیگر هیچ خبری ندارد.شخصی که، مونا را وسوسه کرد تا حجابش را کنار بگذارد و خدای خود را فراموش کند.مونا الان بیست سال دارد و هنوز که هنوزه اسم خدا را در گریه های مشکلات زندگیش صدا میزند،میدانم خدا آنقدر مهربان است که به او کمک میکند،ولی دوست عزیز تویی که این مطلبو میخونی،هیچوقت خدایت را فراموش نکن.دنیای امروز و فردا ارزش بزرگترین اشتباهات را ندارد

 

 

 

 

 

منبع:http://fatemeh-db.blogfa.com


نظرات شما عزیزان:

negin
ساعت15:39---12 بهمن 1394
خیلی خوب بود .very good

مروارید
ساعت15:25---16 مهر 1394
داستان خوبی بود

زهرا
ساعت17:44---5 مهر 1394
سلام به منم سر بزن.

امین
ساعت20:19---2 مهر 1394
.....

امین
ساعت22:52---1 مهر 1394
سلام نگرانتم کجایی ؟؟

بهم اطلاع بده لطفا


مریم
ساعت19:42---15 شهريور 1394
عالی بود عالی
پاسخ: ممنون مریم جان


امیر
ساعت7:57---15 شهريور 1394
سلام
داستان خیلی جالب و البته آموزنده بود.
با توجه به وضع فرهنگی کشور ما نیاز است در این خصوص هوشیار واغفال گرگ های خیابونی نشویم.
موفق باشید عزیز.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 26 مرداد 1394برچسب:, :: 23:59 :: توسط : رویا

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان عشق سید علی و آدرس eshgamseyed.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: